loading...
eeashegam
mohana بازدید : 2 پنجشنبه 07 آذر 1392 نظرات (1)

شما هنگام تولد چه چیزی گفتید؟؟؟؟

 

 

1-ما نخواییم بیایم بیرون باید کیو ببینیم؟؟؟

 

2-دستتو بکش خودم میام بیرون

 

3-برید کنار من اومدم

 

4-من به نشانه اعتراض سکوت ردم

 

5-ای لا ویو پی ام سی

 

6-دخترم یا پسر؟؟

 

7-یاعلی

 

8-نا محرم تو اتاق نباشه شورت پام نیست

 

9-از تعجب تا2سال حرف نزدم

 

10-من چیزی نگفتم همه گفتن عجب عروسکیه

 

11-من کی ام؟؟ تو کی هستی؟؟ اینجا کجاست؟؟

 

12- خودت بگو

mohana بازدید : 3 چهارشنبه 22 آبان 1392 نظرات (1)
از 3 نفر هرگز متنفر نباش :

فروردینی ها ، مهری‌ ها ، اسفندی ها
چـون بهتـرین ها هستند...

سه نفر را هرگز نرنجون :
اردیبهشتی ها ، تیری ها ، دی ماهی ها
چـون صادق هستند...

سه نفر رو هیچوقتـــ نذار از زندگیتـــ بیرون برن :
شهریوری‌ ها ، آذری‌ ها ، آبانی ها

چـون به درد دلتـــ گوش میدهند...

سه نفر رو هرگز از دستــ ـ نده :
مردادی ها ، خردادی ها ، بهمنی ها
چـون دوستـــ واقعی هستند...

"تو مال کدوم ماه هستی"....؟
mohana بازدید : 7 چهارشنبه 22 آبان 1392 نظرات (0)
دخترنابینا.....
دخترنابینا..... 1
دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشت

که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را

و با او چنین گفته بود

« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »


و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست


دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »


دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست


دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »
mohana بازدید : 1 چهارشنبه 22 آبان 1392 نظرات (0)
الو؟خونه خدا؟
لو؟؟... خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم mall;">الو؟؟... خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم

الو ... الو... سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمی ده؟

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس. بله با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من می شنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...

هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم .

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟

فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :

اصلا خدا باهام حرف نزنه گریه می کنما...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛

بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو...دیگر بغض امانش را بریده بود

بلند بلند گریه کرد وگفت:

خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...

چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه

 فراموشت کنم؟

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟

مثل خیلی ها که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم.

مگه ما باهم دوست نیستیم؟

پس چرا کسی حرفمو باور نمی کنه ؟

خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه این طوری نمی شه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت:

آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش می کنه...

کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب می کردند

 تا تمام دنیا در دستشان جا می گرفت.

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان می خواستند .دنیا برای تو کوچک است ...

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...

کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.
خواهش  ميكنم اگه  اشكت در اومد بازنشر كن تا همه اين مطلبو بخونن
mohana بازدید : 2 چهارشنبه 22 آبان 1392 نظرات (0)
به نام خدا
                دو برادر فقیر و ثروتمند
در روزگاران گذشته دوبرادر در روستایی زندگی میکردند.برادر بزرگتر ثروتمند ولی بسیار خسیس و مال پرست بود و اصلا به کسی کمک نمیکرد.برادر کوچک تر فقیر بود ولی با این وجود قلب مهربانی داشت و تا آن جا که میتوانست به دیگران کمک میکرد.یک
روز برادر کوچکتر به سراغ برادر بزرگتر رفت و از او پول قرض خواست.برادر بزرگتر به او گفت:((تو چرا مثل من دنبال ثروت نیستی که حالا کاسه ی گدایی ات را پیش من آوردی؟ مگر من پولم را از سر راه پیدا کردم که در اختیار تو قرار بدهم!))برادر کوچک تر گفت:((من که نمیخواهم پولت را به من ببخشی!من آن را به عنوان قرض از تو میخواهم و در اولین فرصت که بتوانم آن را به تو بر خواهم گرداند.))برادر بزرگتر گفت:((چرا باید من پول زبان بسته را به تو قرض بدهم؟اصلا مشکل تو به من چه ربطی دارد؟می خواستی تو هم مثل من آینده نگر بودی و فکر امروز را می کردی.یادت می آید وقتی به تو می گفتم که اینقدر پول هایت را به این و آن نبخش می گفتی که ما باید به دیگران کمک کنیم.حالا برو و از همان هایی که به آن ها کمک کرده ای کمک بخواه!...))خلاصه برادر بزرگتر به کوچکتر هیچ کمکی نکرد و حتّی با عصبانیت او را از خانه اش بیرون انداخت.برادر کوچک تر که هیچ سر پناهی نداشت
به غاری رفت تا شب را در آن جا بگذراند.او در غار نشسته بود که صدای چند حیوان را شنید.آن ها داشتند به دهانه ی غار نزدیک می شدند.بنا بر این او پشت تخته سنگی درون غار پنهان شد.سه حیوان وارد غار شدند.یک خرس و یک گرگ و یک روباه.برادر کوچک تر از ترس صدایش در نمی آمد.خرس رو به گرگ و روباه کرد و گفت:((بوی آدمیزاد می آید.نه؟))آن دو بویی کشیدند و گفتند:((نه.مثل این که خیلی گرسنه ات است و خیالاتی شده ای.))این سه حیوان با هم قرار گذاشته بودند که هر شب رازی از رازها را برای هم دیگر آشکار کنند و اگر شبی یکی از آن ها رازی برای گفتن نداشت توسط آن دوی دیگر خورده میشد.اول روباه شروع کرد و گفت:((هیچ می دانید که دختر پادشاه مریضی لاعلاجی گرفته و هیچ یک از طبیبان نتوانسته اند او را درمان کنند.پادشاه گفته است که اگر کسی بتواند او را معالجه کند.دخترش را به همسری او در خواهد آورد.من دوای آن را می دانم اما حیف که آدمیزاد نیستم.در این روستا چوپانی زندگی می کند که یک سگ سیاه دارد.هر کس این سگ سیاه را بکشد و قلب او را به دختر پادشاه بدهد او شفا پیدا کرده و با او عروسی خواهد کرد.نوبت گرگ رسید.او گفت:((هیچ می دانید که در تپه ی نزدیک ده یک درخت خشکیده وجود دارد و در زیر آن صندوق چه ای دفن شده است که داخل آن یک کتاب جادو قرار دارد.هر کس این کتاب را بخواند می تواند همه ی جادو ها را یاد بگیرد.حیف ما گرگ ها سواد نداریم و گرنه...))خرس هم گفت:((هیچ می دانید در زیر تخته سنگی که در دامنه ی این کوه است چه قدر سکه ی طلا وجود دارد؟اگر من آدمیزاد بودم آن طلا ها را می فروختم و همه ی  آن را عسل می خریدم تا همیشه بخورم.ولی حیف که ما خرس ها نمی توانیم این کار را بکنیم.طلای خشک و خالی هم که خوردنی نیست.برادر کوچکتر تمام طول شب را بدون این که صدایی از او بلند شود در غار گذراند.فردای آن روز که آن سه از غار بیرون رفتند او هم اَز آن جا بیرون آمد و به یک یک آن راز ها عمل کرد... و با دختر پادشاه ازدواج کرد و و صاحب مقام و ثروت بسیار زیادی شد.برادر بزرگتر به دیدنش رفت و از او راز آن همه ثروت را پرسید.برادر کوچک تر از روی صداقتش همه ی ماجرا را برای او تعریف کرد.برادر بزرگتر هم که طمع زیادی داشت به غار رفت تا راز های جدیدی از حیوانات بشنود.وقتی آن حیوانات وارد غار شدند دوباه خرس گفت:(( بوی آدمیزاد می آید.آن دفعه هم گفتم ولی شما گوش نکردید.دیدید که آخرش هم چه شد؟فردای آن شب هم دختر پادشاه شفا پیدا کرد هم آن کتاب جادو و هم آن طلا های زیر تخت سنگ بیرون آورده شد.من مطمئنّم که آن شب کسی داخل غار بود و به حرف های ما گوش میداد.))بعد آن ها شروع به گشتن غار کردند و وقتی چشمشان به برادر بزرگتر افتاد به او حمله کردند و او را خوردند تا دیگر رازشان آشکار نشود!
                          پایان
mohana بازدید : 3 یکشنبه 19 آبان 1392 نظرات (0)
پيرزن که وارد خانه سالمندان شد یادش آمد وقتی فرزندش بدنیا امده بود شوهرش گفته بود: عصای دست زمان پيريمان است ....
آهي کشيد و زیر لب زمزمه کرد: چه عصاي سستي بود مرد!!!
mahsajon بازدید : 2 شنبه 11 آبان 1392 نظرات (0)

تا اطلاع ثانوی از عشق دم بزن

لطفا بدون فاصله بامن قدم بزن

گاهی به روی پنجره کوچکم بخند

گاهی جهان کوچ من رابه هم بزن

خطی به نام عشق به پیشانی ام بکش

یک سرنوشت تازه برایم رقم بزن

اصلا بیا برای این روزهای خوب

ازهفته روزهای بدم را قلم بزن

بیفکر درسو کار همین چند لحظه را

بامن نشسته ای فقط از عشق دم بزن

mohana بازدید : 1 شنبه 11 آبان 1392 نظرات (0)
۲۰بار دیدمت . ۱۹ بار بهت خندیدم . ۱۸ بار به من اخم کردی . ۱۷ بار از دستم خسته شدی . ولی ۱۶ بار دیگه سعی کردم و ۱۵ جمله عاشقانه را ۱۴ بار به ۱۳ زبون و ۱۲ لهجه و ۱۱ روز و ۱۰ بار به کمک ۹ نفر به تو گفتم . اما تو ۸ بار قهر کردی . ۷ بار روتو از من برگردوندی و من ۶ بار برات مردم . ۵ بار قربونت رفتم و ۴ بار نازتو کشیدم . تا ۳ بار ناز کردی و ۲ بار خندیدی و جونمو به لب رسوندی و

هنوز ۱ بارهم نگفتی دوستم داری.

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 15
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 28
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 5
  • بازدید کلی : 101